• زبان حال یه مسجد

    زبان حال یه مسجد

    تمرینی برای مکان

    امام زاده رو با زوارش میشناسن

    چندین سال پیش تکه زمینی بودم در انتهای کوچه ای نسبتا باریک

    و محلی از اعراب نداشتم در میان آن همه مغازه و دکون و خونه هایی که اغلب ، علما تدریس می کردند علوم دینی را

    همیشه از خدا می خواستم به نحوی مفید باشم و از شماتت در و دیوار خونه ها و مغازه های مجاور خلاصی پیدا کنم

    آخه تو کوچه ما همه صاحب عنوان بودند و فقط من بیکار و بی عار گوشه ای افتاده و بی مصرف مانده بودم

    شاید چون صاحبم قم نبود و تهران زندگی می کرد به این وضع اسفناک دچار شده بودم

    حق داشت بنده خدا ، آخه کی اون همه زمین مرغوب رو تو تهران رها می کرد و می اومد سراغ من ؟؟

    شانس بد من بود که صاحبم یه خانم باشه ، چون اگه مرد بود زودتر یه سرو سامانی بهم می داد و خلاصم می کرد

    واقعا خیلی دردناکه یه گوشه ای بی مصرف رهات کنند و سالی یه بار هم سراغی ازت نگیرن

    تنها دلخوشیم این بود که مقابل بارگاه ملکوتی حضرت معصومه بودم و این تنها افتخارم بود اما خب ، همه همسایه ها هم مفتخر به قرابت با این حرم بودند اما نه مثل من الاف

    تا این که یه روز اون خانم اومد سراغ من – خدا بیامرز صاحبم رو میگم ، نور به قبرش بباره – و می خواست یه سر و سامانی بهم بده

    یادم میاد وقتی خونه ها و مغازه های مجاور فهمیدن که صاحبم می خواد یه مسجد وقفی بسازه تو دل من ، کلی برام خندیدند

    یکی می گفت : بابا آخه تو 500 متری حرم کی میاد تو این مسجد نماز بخونه ، اون هم تو یه مسجد نقلی ته کوچه ؟؟

    یکی دیگه می گفت : خدا شانس بده ، می بینی تو رو خدا ، یه زمین بی صاحب حالا می خواد مسجد بشه واسه ما 

    هر کی یه متلکی بارم می کرد و راستش خودم هم ناراحت بودم از آخر و عاقبتم

    نه اینکه از مسجد شدن بدم بیاد ، نه ، برعکس . اما همیشه از خدا خواسته بودم مفید بشم برا خلق الله ، اما به قول اون همسایه پشتی که می گفت : آخه تو جوار حرم بانوی کرامت ، کی حرمش رو ول می کنه و میاد تو این مسجد نقلی ته کوچه

    داشتم منفجر می شدم از شماتت دوست و دشمن ، بغض بد جوری داشت خفم می کرد

    هیچ وقت اون شب رو فراموش نمی کنم که خواب حرم رو دیدم . خواب دیدم از ارتفاع بلندی به شهر قم نگاه می کنم ، همه جا تاریک بود و ظلمات اما حرم مطهر نورانیت خاصی داشت و می درخشید . بیشتر که دقت کردم دیدم مکان های دیگری هم هستند که کم و بیش نورانی به نظر می رسند ... مسجد امام حسن عسکری نزدیک حرم ، کمی دورتر  مسجد امام حسن مجتبی  و ... اما متوجه شدم که زمین حرم عنایت ویژه ای برام قایل میشه و من هم کم کم دارم درخشش ویژه ای پیدا می کنم

    بگذریم خیلی طولانی شد سرگذشت من اما همون شب خواب دیدم که مرحوم آقای بهجت تشریف میارن و تو مسجد وقفی فاطمیه امام جماعت میشن  و دیدم که خیلی از عرفای گمنام ترجیح میدن تو مسجد من نماز بخونن و بعد مشرف بشن حرم

    و دیدم که همه خونه ها و دکون های محل ارادت ویژهای به من پیدا کردند و خیلی چیزها هم دیدم که اجازه ندارم بگم

    یه روز – سه  چهار سالی قبل از فوت آقای بهجت -  یکی از عرفا که نمیتونم اسمشون رو بگم ، میگفت : مسجد اعظم به ستون و مناره و بزرگی مسجد نیست بلکه مسجد اعظم بودن به امامش است و می گفت : وقتی آقای بهجت فوت میکنند در همان سال و همان ایام یه جنگ و اختلاف داخلی بزرگی تو ایران حادث میشه که تبعاتی هم خواهد داشت

     

     


    Tags Tags : , , , ,
  • Commentaires

    1
    s
    Vendredi 14 Septembre 2012 à 19:42

    ین داستان جالب بود . ادم رو یاد ادما می انداخت .اما داستان عاشقانه رو خیلی دوست ندارم چون داستان نباید به عنوان یک داستان عاشقانه نوشته بشه . ادم از داستان خودش باید به مفهوم عشق پی ببره

    • Nom / Pseudo :

      E-mail (facultatif) :

      Site Web (facultatif) :

      Commentaire :




    Ajouter un commentaire

    Nom / Pseudo :

    E-mail (facultatif) :

    Site Web (facultatif) :

    Commentaire :