• قصه ی هستی 

     

    پیرزن ، ساکت و آرام روی صندلی چوبی متحرک کنار نرده های ایوان نشسته بود و لحظه ای چشم از در نیمه باز کوچه برنمی داشت ، حتی رفت و آمدهای زیاد ساکنین خانه هم انحرافی در مسیر دید او ایجاد نمی کرد

    ....... لبخند معنی داری بر لبان پیرزن نقش بست

    قصه ی هستی

    پیرزن ، ساکت و آرام روی صندلی چوبی متحرک کنار نرده های ایوان نشسته بود و لحظه ای چشم از در نیمه باز کوچه برنمی داشت ، حتی رفت و آمدهای زیاد ساکنین خانه هم انحرافی در مسیر دید او ایجاد نمی کرد

    لبخند معنی داری بر لبان پیرزن نقش بست و او را به اوج خاطراتی شیرین در دور دست ها به پرواز در آورد . تازه 24 سالش شده بود که با هادی آشنا شد و به او دل بست و از او دل ربود ، یک آشنایی ساده و کاملا اتفاقی ، یک   دوستیه پاک و صمیمی ، یک ازدواج عاشقانه و یک زندگی سراسر مهر و محبت 

     ... و حالا پیرزن با قلبی شکسته منتظر بازگشت او بود تا شاید یکبار دیگر 

    چشمانش پر از اشک شده بود ، دستان بی رمقش را تا نزدیکی صورتش بالا آورد تا اشک چشمان کم سویش را پاک کند اما از ترس اینکه برای لحظه ای هم که شده چشم از در کوچه برداشته باشد ، دستانش را به آرامی پایین آورد و دوباره به سالهای دور برگشت 

    با اینکه هادی 9 سال از او بزرگتر بود و زن و بچه هم داشت اما وقتی پیشنهاد ازدواج او را شنید ، قلبش لرزید و پاهایش سست شد . هادی را مثل برادرش دوست داشت و همیشه آرزو می کرد که همسر آینده اش مثل او باشد .

    یاد روزی افتاد که برای اولین بار با هادی آشنا می شد ، هادی به دل او نشسته بود اما وقتی فهمید که متاهل   است حسش نسبت به او عوض شد اما هنوز مثل برادر دوستش می داشت 

    : پیرزن با صدای پسرش که داشت با تلفن صحبت می کرد به خود آمد

              بله ... هواپیماشون همین ده دقیقه پیش نشسته  اما خب ، فکر نکنم تا زودتر از دو ساعت دیگه برسن خونه  ...

    تپش ضربان قلب پیرزن به اوج خود رسیده بود ، هادیِ او الان ایران بود و او بوی پیراهنش را از فاصله ی چندین کیلومتری فرودگاه امام خمینی استشمام می کرد . بغض گلویش را بسته بود و ضربان تند قلبش بدن نحیف او را به رقصی ناموزون وادار می ساخت . احساس می کرد که نتواند با هادی روبرو شود و به صورت او نگاه کند 

    پیرزن باز هم به سالهای دور برگشت ... هفته ها طول کشیده بود تا هادی او را به ازدواج با خودش متقاعد کند و او وقتی فهمید که هادی و همسرش در حال متارکه هستند ، بالاخره " بــلـــه" را گفت 

    اولین قرار رسمی او با هادی بعد از قبول پیشنهاد ازدواج ، روز تولد هادی بود . به کوه رفته بودند تا بالاتر از همه ی مردم و نزدیکتر از همه به خدا ، پیمان وفاداری امضا کنند در عمق چشمهای عاشقشان 

    پیرزن در این افکار شیرین خودش بود که بالاخره هادی از در وارد شد ... وای خدای من چه زیبا شده بود چهره ی دلنشین این پیرمرد . دیگر هیچ اثری از آن بیماری و ضعف در چهره ی او دیده نمی شد 

              سلام هستی ِ من ، قربونت بشم اینجا چرا نشستی ؟ -

             سلام هادی جان ، آمدی ؟ ... چه زیبا شده ای تو ! این کت و شلوار سفید چقدر به تو میاد هادی ! بزنم به  تخته اصلا شبیه یه پیرمرد  هفتاد ساله نیستی 

    : پیرمرد (هادی) دست پیرزن را گرفت و نقطه ای نورانی در آسمان نشانش داد و گفت 

               خب هستی ِ زیبای ِ من ، بریم دیگه ... داره دیر میشه - 

              منو هم با خودت می بری !؟ -

            عزیزم گفته بود که هیچ وقت تنهات نمی ذارم ...  چهل سال پیش بهت قول دادم  الان هم سر قولم هستم  -  

             پس بزار برم عصامو بردارم -  

              ... نه دیگه گل ِ من ، عصا دیگه به دردت نمی خوره - 

    پیرزن برگشت و به عصایش که کنار صندلی چوبی افتاده بود نگاه کرد و خودش را هم دید که بی رمق روی صندلی چوبی افتاده است 

              هستی ِ من بیا بریم دیگه ، الان اینجا شلوغ میشه - 

              بریم هادی ... منم دلم می خواد باهات بیام - 

    جمعیتی انبوه در حالیکه جنازه پیرمرد را بر روی دوش خود حمل می کردند وارد حیاط شدند 

              .... لا اله الا الله .... بگو لا اله الا الله ..... محمد رسول الله .... لا اله الا الله ....

    جنازه را وسط حیاط روی زمین گذاشتند و مشغول فاتحه شدند 

    ... و کمی آن طرف تر ، صدای شیون زنان بلند شد 

              عزیز ... عزیز ، مادر جون ... پاشو ببین بابا رو آوردن ... تو دیگه چرا ما رو تنها گذاشتی ... ای خدا ....

    هادی مثل چهل سال قبل که دست هستی را گرفته بود و با هم از کوه بالا می رفتند ، این بار هم دست هستی را که لباس سفید عروسی به تن کرده بود ، گرفت و در ارتفاع نامتنهایی عشق بالا رفتند 

     


  • Commentaires

    1
    Mercredi 12 Septembre 2012 à 17:43
    سلام بسیار زیبا و دوست داشتی . احساس زیبایی در داستانتون موج می زنه
    • Nom / Pseudo :

      E-mail (facultatif) :

      Site Web (facultatif) :

      Commentaire :




    Ajouter un commentaire

    Nom / Pseudo :

    E-mail (facultatif) :

    Site Web (facultatif) :

    Commentaire :