• قصه ی هستی 

     

    پیرزن ، ساکت و آرام روی صندلی چوبی متحرک کنار نرده های ایوان نشسته بود و لحظه ای چشم از در نیمه باز کوچه برنمی داشت ، حتی رفت و آمدهای زیاد ساکنین خانه هم انحرافی در مسیر دید او ایجاد نمی کرد

    ....... لبخند معنی داری بر لبان پیرزن نقش بست

    Lire la suite...


    1 commentaire